دل زهر انديشه با رنگي مقابل مي شود
در خور تمثال اين آئينه بسمل مي شود
آفت اشکست موقوف مژه بر هم زدن
ريشه ما گر بجنبد برق حاصل مي شود
لب فروبنديم تا رفع دوئي انشا کنيم
در ميان ما و تو ما و تو حايل مي شود
گاه رحلت نيست تحريک نفس بي وحشتي
جهد رهرو بيشتر در قرب منزل مي شود
خامشي را دام راحت کن که اينجا بحر هم
هرقدر دزدد نفس در خويش ساحل مي شود
گرد بيقدري عروج دستگاه حاجتست
اعتبار رفته آب روي سائل مي شود
آنقدر آبم زننگ منت ابناي دهر
کز ندامت خاک گر ريزم بسر گل مي شود
دامگاه عشق خالي نيست از نخچير حسن
حلقه آغوش مجنون عرض محمل مي شود
مرگ صاحب دل جهاني را دليل کلفت است
شمع چون خاموش گردد داغ محفل مي شود
عالمي را کلفت اندود تحير کرده ام
با هزار آئينه يک آهم مقابل مي شود
مژده اي (بيدل) که امشب از تغافلهاي ناز
آرزوها باز خون مي گردد و دل مي شود