شماره ١٧: دلدار مقيم دل ما شد چه بجا شد

دلدار مقيم دل ما شد چه بجا شد
جايش بهمين آينه وا شد چه بجا شد
اسرار دهانش بجنون زد زتبسم
آن پيرهن وهم قبا شد چه بجا شد
گرد نفسي چند که در سينه شکستيم
تعمبر دل ياس بنا شد چه بجا شد
آن ناله که صد صور قيامت بنفس داشت
پيش نگهت سرمه نوا شد چه بجا شد
چون سرو علم کرد مرا بي بري من
دست تهي انگشت نما شد چه بجا شد
احسان و کرم گر چه ندارد غم تمييز
آن لطف که در کار گدا شد چه بجا شد
دل قطره اشکي شد و غلطيد بپايت
اين خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد بدلم کشف معاني
آئينه ام انديشه نما شد چه بجا شد
زلفش که بخورشيد فشاندي سر دامان
از سرکشي خويش دو تا چه چه بجا شد
باروي تو گل لاف طراوت زد از انرو
پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
در ساده دلي عرض تمناي تو داديم
بي مطلبي انديشه نما شد چه بجا شد
عمري بهوا شبنم ما هرزه دوي کرد
آخر زحيا آبله پا شد چه بجا شد
آن چشم که بستيم زنظاره امکان
امروز بديدار تو وا شد چه بجا شد
دل ميطپد امروز باميد وصالت
در خانه آئينه هوا شد چه بجا شد
در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود
(بيدل) نفس آئينه ما شد چه بجا شد