دلدار گذشت و نگه بازپسين ماند
ازرفتن او آنچه بما ماند همين ماند
چون شمع که خاکسترش آئينه داغ است
من سوختم و چشم سياهي بکمين ماند
ديگر چه نثار تو کند مشت غبارم
يکسجده جبين داشتم آنهم بزمين ماند
گر هوش بود عبرت شهرت طلبيهاست
خميازه خشکيکه زشاهان بنگين ماند
گرد نفس تست پرافشان توهم
زين انجمن شوق نه آن رفت و نه اين ماند
از نقش تو دارد خلل آئينه تحقيق
هرجا اثر وهم و گمان رفت يقين ماند
هر چند غبارم همه بر باد فنا رفت
اميد بکوي تو همان خاک نشين ماند
بي برگيم از کلفت اسباب براورد
کوتاهي دامان من از غارت چين ماند
خاکستر من نذر نسيم سر کوئيست
اين گرد محال است تواند بزمين ماند
تا منتخبي واکشم از نسخه تسليم
چون ماه نوم يک خم ابرو زجبين ماند
دنباله ميناي زکف رفته ترنگيست
دل رفت و بگوشم اثر آه حزين ماند
(بيدل) برهش داغ زمين گيري اشکم
سر در ره جانان نتوان خوشتر ازين ماند