دلدار رفت و ديده بحيرت دوچار ماند
با ما نشان برگ گلي زان بهار ماند
خميازه سنج تهمت عيش رميده ايم
مي آنقدر نبود که رنج خمار بود
از برگ گل درين چمن وحشت آبيار
خواهد پري زطائر رنگ بهار ماند
ياسم نداد رخصت اظهار ناله ئي
چندان شکست دل که نفس در غبار ماند
آگاهيم سراغ تسلي نميدهد
از جوهر آب آينه ام موج دار ماند
غفلت بناز بالش گل داد تکيه ام
پاي بخواب رفته من در نگار ماند
آنجا که من زدست نفس عجز ميکشم
دست هزار سنگ بزير شرار ماند
بايد بفرصت طربم خون گريستن
تمثال رفت و آينه تهمت شکار ماند
يعقوب وار چشم سفيدي شگوفه کرد
با من همين گل از چمن انتظار ماند
(بيدل) ازان بهارکه طوفان جلوه داشت
رنگم شکست و آينه ئي در کنار ماند