شماره ١٣: دل خاک سر کوي وفا شد چه بجا شد

دل خاک سر کوي وفا شد چه بجا شد
سر در ره تيغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم که دلي داشت گره بر سر مژگان
در کوي تو از ديده جدا شد چه بجا شد
چون سايه بخاک قدمت جبهه ما را
يکسجده بصد شکر ادا شد چه بجا شد
اين ديده که حسرتکده شوق تماشاست
اي خوش نگهان جاي شما شد چه بجا شد
از حسرت ديدار تو اشک هوس آلود
امشب نگه چشم حيا شد چه بجا شد
چشمت بغلط سوي دل انداخت نگاهي
تيريکه ازان شصت خطا شد چه بجا شد
بر صفحه روي تو زکلک يد تقدير
خط سيه انگشت نما شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگهه شعله عنانم
چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجا شد
لخت جگري بر سر هر اشک فشانديم
حق نمک گريه ادا شد چه بجا شد
گردي که باميد تو داديم ببادش
آرايش صد دست دعا شد چه بجا شد
چون سايه سر راه دورنگي نگرفتيم
روز سيه ما شب ما شد چه بجا شد
زين يکدو نفس عمر ميان من و دلدار
گيرم که اداهاي بجا شد چه بجا شد
(بيدل) هوس نشه آوارگي ئي داشت
چون اشک کنون بي سر و پا شد چه بجا شد