شماره ١٠: دل چو شد روشن جهان هم مشرب او ميشود

دل چو شد روشن جهان هم مشرب او ميشود
شش جهت در خانه آئينه يکرو ميشود
جوهر اخلاق نقصان ميکشد از انفعال
برگ گل هر گه در آب افتاد کم بو ميشود
هر چه گفتيم از حيا داديم بر باد عرق
حرف ما بيحاصلان سبز از لب جو ميشود
در کمين هر وقاري خفتي خوابيده است
سنگ اين کهسار آخر بي ترازو ميشود
فکر خويشم رهزن است از باغ و بستانم مپرس
گر همه بر چرخ تازم سير زانو ميشود
شکر احسان در زمين بيکسي بي ريشه نيست
سايه دستي که افتد بر سرم مو ميشود
بزم تجديد است اينجا فرصت تحقيق کو
من مني دارم که تا او ميرسم او ميشود
قيد هستي را دو روزي مغتنم بايد شمرد
اي زفرصت بيخبر صيادت آهو ميشود
در خموشي لفظ و معني قابل تفريق نيست
حرف بيرنگ از گشاد لب دو پهلو ميشود
ناز بيکاري نياز غيرت مردي مکن
اين حناي پنجه ننگ دست و بازو ميشود
از تکلف نيز بايد بر در اخلاق زد
هر چه مي آري بتکرار عمل خو ميشود
از تواضع نگذري گر آرزوي عزتيست
(بيدل) اين وضعت بچشم هر کس ابرو ميشود