دل تا نظر گشود بخويش آفتاب ديد
آئينه خيال که ما را بخواب ديد
صد پرده پرده دارتر از رمز غيب بود
آن بي نقابي ئي که ترا بي نقاب ديد
فطرت بهر چه وارسد آئينه خود است
گوهر زموج بحر همان يک سراب ديد
حرف تعين من و ما آنقدر نبود
عالم بچشم صفر رقوم حساب ديد
در درسگاه عشق دلايل جهالت است
طبعي بهم رسان که نبايد کتاب ديد
اشک سر مژه بتامل رسيده ايم
خود را نديد کس که نه پا در رکاب ديد
فرصت کجاست تا سوي هم چشم وا کنيم
نتوان زانفعال بروي حباب ديد
عبرت نگاه دور خياليم زير چرخ
بايد همين بشيشه ساعت شراب ديد
از انتقام سوخته جانان حذر کنيد
آتش قيامت از نم اشک کباب ديد
برق جنون دميکه زد آتش بصفحه ام
(بيدل) بيک جهان نقطم انتخاب ديد