دل با غبار هستي ربط آنقدر ندارد
بار نفس دودم بيش آئينه برندارد
فرصت بدوش عبرت بسته است محمل رنگ
کس زين بهار حيرت بر گل نظر ندارد
محو جمال او را دادند همچو ياقوت
آبي که نيست موجش رنگي که پر ندارد
گر وحشت غبارت غفلت کمين نباشد
دامان بي نيازي چين دگر ندارد
از نارسائي آخر با هيچ صلح کرديم
ما دست اگر نداريم او هم کمر ندارد
آئينه ساخت با زنگ ماند آبگينه در سنگ
اين کوهسار نيرنگ يک شيشه گر ندارد
در عالم من و ما افسرده گير فطرت
تا دود پرفشانست آتش شرر ندارد
افلاس عالمي رااز اختيار واداشت
دستي درآستين نيست گر کيسه زر ندارد
در تنگناي گردون بايد فسرد و خون شد
اين خانه آنچه دارد بيرون در ندارد
تدبير کين دشمن سهل است بر عرق زن
در عرصه ئي که آبست آتش جگر ندارد
غواصي تامل بي مزد معني ئي نيست
گر ما نفس ندزديم دريا گهر ندارد
نيرنگ کعبه و دير محمل کش هوس چند
زانجا که مسکن اوست او هم خبر ندارد
دود دماغ ما را برد آنسوي قيامت
(بيدل) باين بلندي کس موي سر ندارد