در مدح ملک العادل ابوالفتح ملکشاه

آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهي قامت و شايسته تر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بايسته تر از ماه
سروست اگر گوي زند سرو به ميدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشين
بي مشغله و بي غلبه يک دل و يکتاه
در صحبت او به که بوي در شب و شبگير
با صورت او به که خوري مي گه و بيگاه
من باده همي خوردم و او چنگ همي زد
من شعر همي خواندم او ساخت همي راه
تا روز همي گفت که چون بود به يک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قيصرش همي باج فرستد به خزينه
فغفور همي حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمين را بجز او نيست خداوند
شاهان جهان را بجز او نيست شهنشاه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقره صافي شده در گاه
آن کس که همي کرد به گيتي طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شير دژ آگاه
آگاه شد از پايگه خويش وليکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پيش همه شان محنت و نزد همه شان عم
جفت همه شان حسرت و گفت همه شان آه
چون کرد طمع در ملکي ملکت و تختش
همديد ز بند آهن وهم ديد ز تن چاه
بيگانه نکوخواه به از خويش بدانديش
زين روي سخن کرد همي بايد کوتاه
اي چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگير
وي چون پدر و جد، تو ولي دار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستي به يکي روز
چندان که جهانيست گشادي به يکي ماه
تا باز شکاري نشود صيد شکاري
تا شير دلاور نشود سخره روباه
در بند تو زينگونه بماناد بدانديش
از بند بدانديش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ايزد
تو يار خداوند حق و يار تو الله