در مدح ميرآب مرو صاحب سعيد صدر الدين نظام الملک

نماز شام چو کردم بسيج راه سفر
درآمد از درم آن سرو قد سيمين بر
ز تف آتش دل وز سرشک ديده شده
لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب ديده همي گشت زلف مشکينش
چو شاخ سنبل سيراب در مي احمر
مرا دلي ز غريوش چو اندر آتش عود
مرا تني ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خورده اي به سرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر
هنوز مدت يک هجر نارسيده به پاي
هنوز وعده يک وصل نارسيده به سر
بهانه سفر و عزم رفتن آوردي
دلت ز صحبت ياران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درين غم وتيمار ودرد دل مگذار
ز عهد و بيعت و سوگند خويشتن مگذر
وگر به رغم دل من همي بخواهي رفت
از آن ديار خبرده مرا وزان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهي آنجا ماند
کجا رسيم دگر بار و کي به يکديگر
چو اين بگفت به بر در گرفتمش گفتم
که جان جان و قرار دلي و نور بصر
سفر مربي مردست و آستانه جاه
سفر خزانه مالست و اوستاد هنر
به شهر خويش درون بي خطر بود مردم
به کان خويش درون بي بها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدي ز جاي به جاي
نه جور اره کشيدي و نه جفاي تبر
به جرم خاک و فلک در نگاه بايد کرد
که اين کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنه اين اختران بي معني
ز دام عشوه اين روزگار دون پرور
همي به خدمت آن صدر روزگار شوم
که روزگار ازو يافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دين خداي
خدايگان وزيران وزير خوب سير
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
همان نظام که دين ز ابتدا به عدل عمر
بزرگواري کاندر بروج طاعت اوست
مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمايل حلمش نموده کوه سبک
بر بسايط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او به سخا در چه ابر در نيسان
چه طبع او به سخن در چه بحر بي معبر
شمر ز تربيت جود او شود دريا
عرض به تقويت جاه او شود جوهر
ز بيم او نچشد شير شرزه طعم وسن
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صيد او چه شير و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدي در هواي او مدغم
نوايب فلکي در خلاف او مضمر
اگر به وجه عنايت کند به شوره نگاه
وگر ز روي سياست کند به خاره نظر
شود به دولت او خاک شوره مهر گيا
شود ز هيبت او سنگ خاره خاکستر
به ابر بهمن اگر دست جود بنمايد
عرق چکد ز مسامش به جاي قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند
کشيد پاي به دامن درون قضا و قدر
ايا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
و يا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه
ربوده گوي ز سيارگان به فخر و به فر
به روز بار ترا مهر بالش ومسند
به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسيم رضاي تو کاه را فربه
کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
به حضرت تو درون تير کلک مستوفي
به مجلس تودرون زهره ساز خنياگر
ز تير حادثه ايمن شد و سنان بلا
هر آفريده که کرد از حمايت تو سپر
به زير سايه عدل تو نيست خوف و رجا
وراي پايه قدر تو نيست زير و زبر
بجز در آينه خاطر تو نتوان ديد
ز راز چرخ نشان و ز علم غيب خبر
اگر ز حلم تو يک ذره بر سپهر نهند
قرار يابد ازو همچو کشتي از لنگر
نسيم لطف تو ار بگذرد به آتش تيز
ز شعلهاش گشايد به خاصيت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نيم
چنان که ماه فلک را بنان پيغمبر
به نيش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سيه روز باد و شوم اختر
به هيچ داروي و ترياک برنيارد خاست
ز خاک جز که به آواز صور در محشر
قدر ز شست تو بر اختران رساند تير
قضا ز دست تو بر آسمان گشايد در
چه باره ايست به زير تو در بناميزد
که منزليش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسير
زمين نوردي دريا گذار که پيکر
به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق
به قد کوه و تن پيل و پويه صرصر
گه درنگ ازو طيره خورده پاي خيال
گه شتاب درو خيره مانده مرغ به پر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور
بر تحمل او مضطرب حديد و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دريا دلا خداوندا
ترا سپهر سريرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزيمت و انديشه ام که تا ننهد
قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر
بجز مديح توام برنيايد از ديوان
بجز ثناي توام بر نيايد از دفتر
ز نظم و نثر مديح تو اندر آويزم
ز گوش و گردم ايام عقدهاي گهر
نه نظم بلکه ازين درجهاي پر ز نکت
نه نثر بلکه ازين درجهاي پر ز درر
هميشه تا که برويد ز خاکها زر و سيم
هميشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
سرشک و چهره خصمت چو سيم باد و چو زر
تو بر ميان کمر ملک بسته و جوزا
به پيش طالع سعدت هميشه بسته کمر
جهان مطيع و فلک تابع و ستاره حشم
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترانه بيخ و نه شاخ
چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر