در مدح جلال الوزراء احمدبن مخلص

خيزيد که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزديک خروس از پي بيداري مستان
ديريست که پيغام نسيم سحر آمد
خورشيد مي اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشيد به آفاق درآمد
از مي حشري به که درآرند به مجلس
زانديشه چو بر خواب خماري حشر آمد
آغاز نهيد از پي مي بي خبري را
کز مادر گيتي همه کس بي خبر آمد
بر دل نفسي انده گيتي به سر آريد
گيريد که گيتي همه يکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامي مگذاريد
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
اي ساقي مه روي درانداز و مرا ده
زان مي که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بيش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو يک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستي نه، محيطي که نوالش گهر آمد
دستور جلال الوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدري که تر و خشک جهان فاني و باقي
بر گوشه خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزي نکند بخت
آري چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوي درش راهبر آمد
بي نعمت او بيخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهاني بکشيدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
اي شاه نشاني که ز عدل تو جهان را
در وصف نيايد که چه بختي به درآمد
عدل تو هماييست که چون سايه بگسترد
خاصيت خورشيد در آن بي خطر آمد
نام تو بسي تربيت نام عمر داد
زان روي که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمايه دريا نه به بازوي دلت بود
زين روي دفينش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر راي تو نامد ز حقيري
آن چيست که آن راي ترا در نظر آمد
بي دست تو کس را به مرادي نرسد دست
بوسيدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نياز آيت احسان و اياديت
چون پيرهن يوسف و چشم پدر آمد
بر تو قديميست چنان کز ره تقدير
نزد همه در کوکبه خواب و خور آمد
عزم تو چه عزميست که بي منت تدبير
در هرچه بکوشيد نصيبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حيلت کلهي کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پي وهم مهندس نسپردش
آمد شد تاييد ترا پي سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زير آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سير قلمش تيغ سکون يافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازه ايشان
وصف نفس عيسي و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغير ننهفتند
گويي که مثالي ز قضا و قدر آمد
در کين تو اميد سلامت ننهادند
گويي که نشاني ز سعير و سقر آمد
دشمن کمر کين تو از بيم تو بربست
ني را ز پي حمله صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود نديدست
کز ساده دليش آرزوي شور و شر آمد
باس تو شهابيست که در کام شياطين
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقه اي را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکني و خصم تو جنبان و چنين به
زيرا که سکون حليت کل سير آمد
عنقا که ز نازک منشي جاي نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزه روي سر چو به هر جاي فرو کرد
يک سال زغن ماده و يکسال نر آمد
اي ملک ستاني که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصه ملکي به پر آمد
من بنده کز اين پيش نزد زخم درشتي
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که اين گوشه و سکنه
در قبه اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامي که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جاي دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بي جگر آمد
صدرا تو خداوند قديمي نه مرا بس
آنرا که هنرهاي من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بيش تو دادي
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخنده تو باز نگشتند
هرگز که نه تشريف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حديست
کز شکر تو کام همه شان پر شکر آمد
نظمي که در احوال من آمد همه وقتي
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هواي تو گرفتست
پاينده تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقيع تو نقشي بنمودش
هرلحظه که بر غرفه سمع و بصر آمد
از تو نگزيرد که تو در قالب عالم
جاني و يقين است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دم زاد و جهان رهگذر آمد
يک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز يک نظرت برگ چنين صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآيد
زان کز تو برآمد همه کامي که برآمد