در مدح عمادالدين فيروز شاه

باز اين چه جواني و جمالست جهان را
وين حال که نو گشت زمين را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه اين را شد و زايد همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آري بدل خصم بگيرند ضمان را
بلبل ز نوا هيچ همي کم نزند دم
زان حال همي کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بينداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ رياحين
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همي عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بيد کند نام و نشان گم
در سايه او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپاي فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نيسان به خم آورد کمان را
که بيضه کافور زيان کرد و گهر سود
بيني که چه سودست مرين مايه زيان را
از غايت تري که هواراست عجب نيست
گر خاصيت ابر دهد طبع دخان را
گر نايژه ابر نشد پاک بريده
چون هيچ عنان باز نپيچد سيلان را
ور ابر نه در دايگي طفل شکوفه است
يازان سوي ابر از چه گشادست دهان را
ور لاله نورسته نه افروخته شمعيست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
ني رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پيروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفه جودش
بي وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهي که چو کردند قران بيلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تيغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعي حزمش نبود راه
جز خارج او نيز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نيز رديف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدي ناقص و بي چشم
در قبضه شمشير نشاندي دبران را
اي ملک ستاني که بجز ملک سپاري
با تو ندهد فايده يک ملک ستان را
در نسبت شاهي تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هيچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهري و بخواند به همين نام
خباز گه جلوه گري هيئت نان را
جز عرصه بزم گهرآگين تو گردون
هم خوشه کجا يافت ره کاهکشان را
جز تشنگي خنجر خونخوار تو گيتي
هم کاسه کجا ديد فناي عطشان را
آن را که تب لرزه حرب تو بگيرد
عيسي نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تيغ تو بر کوه ببارد
آبستني نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هيچ
قهر تو گره وار ببندد خفقان را
از ناصيه کاه ربا گرچه طبيعيست
سعي تو فرو شويد رنگ يرقان را
در بيشه گوزن از پي داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بيهده ران را
در گاز به اميد قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشيدن سان را
انصاف تو مصريست که در رسته او ديو
نظم از جهت محتسبي داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امين تر
در حفظ رمه يار دگر نيست شبان را
جاه تو جهانيست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روي گذر ماند
چون مهر فروشد چه يقين را چه گمان را
روزي که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشينند هزبران جولان را
از فتنه در اين سوي فلک جاي نبينند
پيکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزله حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
ميدان هوا طعنه زند لاله ستان را
سر جفت کند افعي قربان و چو آن ديد
پر باز کند کرکس ترکش طيران را
گاهي ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پاي فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بي واسطه ديدن شريان ضربان را
در هيچ رکابي نکند پاي کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباري که ز جولان تو خيزد
چون باد خورد شير علم شير ژيان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکي
از بس که بچيند چه شجاع و چه جبان را
شمشير تو خواني نهد از بهر دد و دام
کز کاسه سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تيغ جهادت
يک طايفه ميراث خور و مرثيه خوان را
تو در کنف حفظ خدايي و جهاني
طعمه شدگان حوصله هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گيتي و به تدريج کند پير جوان را
گيتي همه در دامن اين ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چيز ميان را
باقي به دوامي که در آحاد سنينش
ساعات شمارند الوف دوران را
قايم به وزيري که ز آثار وجودش
مقصود عيان گشت وجود حيوان را
صدري که بجز فتوي مفتي نفاذش
در ملک معين نکند آيت و شان را
در حال رضا روح فزاينده بدن را
در وقت سخط پاي گشاينده روان را
آن خواجه که بس دير نه تدبير صوابش
در بندگي شاه کشد قيصر و خان را
دستور جلال الدين کز درگه عاليش
انصاف رسانند مر انصاف رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آيد
بر معجزه تفضيل بود سحر بيان را
وآنجا که محيط کف او ابر برانگيخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سيرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنين سيرت و سان را
از مرتبه دانيست در آن مرتبه آري
يزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
تا هيچ گمان کم نکند روز يقين را
تا هيچ خبر خم ندهد پشت عيان را
آن پايگه و تخت کياني و شهي باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کيان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
يارب تو نگهدار مر اين ناگزران را