گرد ماه از مشک خرمن مي زني
واتش اندر خرمن من مي زني
پرده شب را بدين دوري چرا
بر فراز روز روشن مي زني
من ز سوداي تو بر سر مي زنم
تو نشسته فارغ و تن مي زني
اي ببردستي بطراري ز من
من ندانستم که اين فن مي زني
آستين بشکرده اي بر کشتنم
طبل خود در زير دامن مي زني
تير مژگان را بگو آهسته تر
کو نه اندر روي دشمن مي زني
بوسه اي من بر کف پايت دهم
مدتي آن بر سر من مي زني