گرفتم سر به پيمان درنياري
سر جور و جفا باري چه داري
چو ياران گر به پيغامي نيرزم
به دشنامي چرا يادم نياري
به غم باري دلم را شاد مي دار
اگر عادت نداري غمگساري
من از وصلت فقع تا کي گشايم
چو تو نامم به يخ برمي نگاري
شمار از وصل تو کي برتوان داشت
تو کس را از شماري کي شماري
ترا گويم که به زين بايد اين کار
مرا گويي تو باري در چه کاري
تو داري دل که خواهد داد دادم
تويي يار از که خواهم خواست ياري
دل بي معني تو کي گذارد
که اين معني به گوش اندر گذاري
ترا چه در ميان غم انوري راست
تو بي معني از اين غم برکناري