هم مصلحت نبيني رويي به ما نمودن
زايينه دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روي کارست خورشيد آسمان را
با روي تو چه رويست جز بندگي نمودن
بر چيست اين تکبر وين را همي چه خوانند
آخر دلت نگيرد زين خويشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبي ببايد
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داري رخان زيبا
کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتي که خون و جانت ما را مباح باشد
فرمان تراست آري نتوان برين فزودن