اگر نقش رخت بر جان ندارم
به زلف کافرت ايمان ندارم
ز تو يک درد را درمان مبادم
اگر صد درد بي درمان ندارم
ز عشقت رازها دارم وليکن
ز بي صبري يکي پنهان ندارم
صبوري را مگر معذور داري
دلي مي بايد و من آن ندارم
مرا گويي ز پيوندم چه داري
چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسه اي خواهم به جاني
تو گويي بوسه ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشيدست
چو گويي با لبت دندان ندارم