به عمري در کفم ياري نيايد
ور آيد جز جگرخواري نيايد
بناميزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم بجز خاري نيايد
کنون نقشم کسي مي باز مالد
که با او از دوشش چاري نيايد
به جاني بوسه اي مي خواستم گفت
به هر جاني يکي باري نيايد
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناري نيايد
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دينار ديداري نيايد
برو چون کيسه اي دوزم که هرگز
مرا در کيسه ديناري نيايد
مرا گويد نيايد هيچت از من
چه گويم گويمش آري نيايد
مبند اي انوري در کار او دل
ترا زو رونق کاري نيايد