مرا گر چون تو دلداري نباشد
هزاران درد دل باري نباشد
چو تو يا کم ز تو ياري توان جست
چه باشد گر ستمکاري نباشد
مرا گويي که در بستان اين راه
گلي بي زحمت خاري نباشد
بود با گرد ران گردن وليکن
به هرجو سنگ خرواري نباشد
اگرچه پيش ياران گويم از شرم
کزو خوش خوي تر ياري نباشد
تو خود داني که از تو بوالعجب تر
ستمکاري دل آزاري نباشد
چگونه دست يابد بر تو آن کس
کش اندر کيسه ديناري نباشد
چو اندر هيچ کاري پاسخ من
ز گفتار تو خود آري نباشد
اگر فارغ بود سنگين دل تو
ز بخت من عجب کاري نباشد