از وصل تو آتش جگر خيزد
وز هجر تو ناله سحر خيزد
سرگشته عالم هواي تو
هر روز ز عالم دگر خيزد
ديوانه زلف و خسته چشمت
هر فردايي ز دي بتر خيزد
گويي به هلاک جانت برخيزم
برخاسته گير از اين چه برخيزد
هنگام قيام خاک پايت را
خورشيد فلک به فرق سر خيزد
مه چون سگ پاسبانت ار خواهي
هر لحظه ز آستان در خيزد
ما را ز دهان تنگ شيرينت
زان چه که به تنگها شکر خيزد
کانجا سخن زر به خروارست
وانجا سخنت ازين چه برخيزد
روي چو زرست انوري را بس
وز کيسه او زر اين قدر خيزد