دل در آن يار دلاويز آويخت
فتنه اينست که آن يار انگيخت
دل و دين و مي و عهد و قوت
رخت بر سر به يکي پاي گريخت
دل من باز نمي يابد صبر
همه آفاق به غربال تو بيخت
ور نمي يابد آن سلسله موي
کار جانم به يکي موي آويخت
دل به سوي دل برفتم بر درش
چشمم از اشک بسي چشم آويخت
يار گلرخ چو مرا بار ندارد
گل عمرم همه از پاي بريخت