در مرتبه عقل و جان

پيش ازين آدمي و اين آدم
ديو بود و فرشته در عالم
چون رسيد آدمي ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
با روانش ملک چو خويشي داشت
پيش ديدش که رخ به پيشي داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهاي انجم و فلکند
چون کنند از محل خويش نزول
شکلهاي دگر کنند قبول
اصل جني ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نيست روا
خاک آدم بديد و سجده نبرد
ديدگانش به خاک خواهد مرد
خاک او ديده بود و آتش خود
نور او را يکي نديد از صد
سر او زان قفاي لعنت خورد
که قفا را ز روي فرق نکرد
تو به نفس شريف و عقل زکي
از شمار فرشته و ملکي
غضبت آتشست و شهوت باد
وين دو ديو چنين ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اينچنين همراه
سوي ايشان نميکني تو نگاه
نيست تن را مهار در بيني
جز خرد در دماغ، اگر بيني
عقل بر ناخوشي کشيد و خوشي
تا جدا گشت رومي از حبشي
نامهايي کز آسمان آيد
همه بر نام عقل و جان آيد
جز خرد مرد آن جواب نبود
غير ازو لايق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
جامه کون را علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جان را به دست عقل سپار
پاي بيگانه در ميانه ميار
علم نيرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زين جهان گزيري نيست
بهتر از عقل دستگيري نيست
اي به تاييد عقل بيننده
آفرين کن بر آفريننده
که تواند ز آب گنديده
آفريدن رخ و لب و ديده؟
قالبت را که هست پرده روح
آلت روح دان و کرده روح
کرده اوست، نازنين ز آنست
از چنان نيست، از چنين ز آنست
روح و چندين فرشته در کارند
تو به خوابي و جمله بيدارند
تا تو بازار خويش تيز کني
آمد و رفت و خفت و خيز کني
زان عمل ساعتي نياسايند
تو بفرسايي و نفرسايند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در ميان تواند بود؟
در عروقي بدين صفت باريک
مخرجي تنگ و مدخلي تاريک
کيست جز جان که کار داند کرد
راز خويش آشکار داند کرد؟
پي جان رو، که کار کن جانست
تن بيچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
گر مجرد شود فرشته تو
نرسد آفتي به کشته تو
عقل شمعست و علم بيداري
نفس خواب و هوس شب تاري
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس