در بيوفايي جهان و خرسندي بحکم قضا

حال و کار جهان خيالاتست
نظري کن که: اين چه حالاتست؟
هر چه هست اندرين جهان خراب
نقش او باژگونه بيني از آب
تو هم اينها در آب مي بيني
يا خود اين ها به خواب ميبيني
ماتمت سور باشد اندر خواب
گريه شادي و خنده غم، درياب
زنگي است آنکه گفته اي چيني
زانکه او را بخواب مي بيني
رخ زنگي مبين، ببين دل او
در جهان هر کسي و حاصل او
دل زنگي که او ندارد رنگ
به زر و مي که تيره باشد و تنگ
به سپيد و سياه غره مباش
روشنش دار روي و مي بين فاش
تا چنين زنده اي تو در خوابي
چون بميري تمام دريابي
هر که پيش از اجل تواند مرد
به چنين راز ره تواند برد
هر چه را نيست بر خرد بنياد
پيش داننده باد باشد، باد
گر تو جاني، غذاي جان ميجوي
ور تني آش و آب و نان ميجوي
پرخوري زين شراب، مست آيي
خفته و بي خبر به دست آيي
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخي
مار او هر دمي به سوراخي
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمي دلبري همي گيرد
تا که از دردشان فرو ميرد
مرگ ازين نوع زندگاني به
نام اين قوم خود نداني به
چه وفا خيزدت ز يار جلب؟
ياري از روشنان چرخ طلب
حاصل از يار نيست جز تيزي
وز جلب جز خرابه دهليزي
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روي در کمالي هست
بجزين خورد و خفت حالي هست
تا زبان تو اين و فعل آنست
روي اين راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوي غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روي دل سياه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از ميان بردار
کام خويش از عروس جان بردار
نطفه اي را که پشتواره تست
رايگانش مده،که پاره تست
اين چنين نطفه را تو برخيزي
زود اندر مشيمه اي ريزي
بود اندر مشيمه يک چندي
بدر آيد ستوده فرزندي
چند روزي به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجواني شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پاي بند شود
سر و ريشي دروغ بترازد
من و مايي ز خويش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
ميرود چون سگان زنجيري
اين چنين تا به حالت پيري
ضعف شستش نشست فرمايد
بستن پا و دست فرمايد
مدتي اينچنين به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سير و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعاي خود و دعاي کسان
برود زين سراي بوالهوسان
زود بر تخته اي نشانندش
بر سر حفره اي دوانندش
بنهندش به خاک و باز آيند
به سر مال او فراز آيند
خانه را غارتي در اندازند
به شبي جمله را بپردازند
اين حسابي که: چند مظلمه برد؟
آن فغاني که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوي از دم
بر سر آيند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خداي که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اينچنين تا به وقت پرسيدن
نهلندش دمي به يوسيدن
بودن و رفتن چنين چکند؟
به چکار آيد آن و اين چکند؟
جاهلاني که کار نان کردند
دين و دنيي چنين زيان کردند
چند ازين رنج و چند ازين خواري؟
بهر چيزي که زود بگذاري
مرغ و ماهي چه ميکشي در دير؟
چون نشان سمک نداني و طيز
مهر خود را به مهر زر چه دهي
سر خود را به دردسر چه دهي؟
در نگر تا: کجاست غم خواري؟
غم اوخور، چو ميکني کاري
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پيشگان شکست آور
بجزين گفتها که کردم ياد
حالتي هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
ليک سرمايه سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
اين سعادت طلب تواند کرد
پيش ازين سالکان و غواصان
راه را بر تو کرده اند آسان
راه ايشان ببين که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و ميرو
روز راحت مبين و شب مغنو
کين طريق رياضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زين سخن هراسان شد
ترک دنيا بکن، که آسان شد