در حکمت

حکمت از فکر راست بين باشد
در مراعات سر دين باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخني کان به دل فرو نايد
دان که از حکمتي نکو نايد
تا نخواني حکيم دو نان را
گر چه دانند علم يونان را
حسن فعل حکيم و حالش را
بين و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکيم خاموشست
فعل او بين که سربسر هوشست
نه ازين رو رسول با مردم
گفت: «مني خذوا مناسککم »
روي آن حکمتي ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا اين متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
ديدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکيم را پيداست
کانچه گويد به قدر گويد و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پي آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتني باشد
آنچه گويد نبشتني باشد
سيرت رفتگان طريق او را
صفت صادقان رفيق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازي صرف
ننهد بي يقين قلم بر حرف
غم عمر گذشته گيرد پيش
دل ز بهر درم ندارد ريش
شفقت بر جوان و پير کند
رحم بر منعم و فقير کند
زو دل هيچ کس نيازارد
چون بيازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آيد ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بي تواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت اين باشد
حکما را صفت چنين باشد
گرنه آني که در گمان افتي
هرخسي را حکيم چون گفتي؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسي سوار شوي
حکما را سپاسدار شوي