حکايت

زن خود را به سنگ زد مردش
شد دوان، پيش قاضي آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر
گشت قاضي ميانشان ناظر
زن چو دعوي گزار شد با شوي
گوشه چادرش برفت از روي
خواجه حسن و جمال او را ديد
عشوه قيل و قال او را ديد
مرد را گفت قاضي از پشتي:
زن خود را چرا چنين کشتي؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم
او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضي که: اي پريشان دست
کس به چوب اين چنين گهر نشکست
گر سر اين لطيف چهرت نيست
رو طلاقش بده، که مهرت نيست
مرد دادش طلاق و شد بي جفت
چون برون رفت زن به قاضي گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه
مهر برداشتست،مهر بخواه
آمدم تا بهاي من جويي
نه به آن تا ثناي من گويي
شايد ار علم سر برفرازد
دين مباهي شود، خرد نازد
که درين قحط سال علم و عمل
شد به عون خداي عز و جل
مسند شرع در مراغه به کام
زين دو قاضي القضاة نيکو نام
سخني کان بجاست بايد گفت
آنچه بينند راست بايد گفت
راي دستور که افتاب وشست
بافاضت چو آفتاب خوشست
شايد آن روزها که داد کند
گر به لطف از مراغه ياد کند
آب رحمت بر آن زمين بارد
که در آن خاک تشنگان دارد
من ز اهل سخن چه باشم و چند؟
که سخن رانم از نصيحت و پند
پند و وعظ از کسي درست آيد
که به کردار خوب چست آيد