حکايت

بود در روم پيش ازين سر و کار
صاحبي نان ده و فتوت يار
لنگري باز کرده چون کشتي
پر ز سنگ و ز آلت کشتي
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ريش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندي
بچه خود بدو سپردندي
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بيکارشان چو زندان بود
حوريان گرد او گروه شده
رند و عامي در آه و اوه شده
جمع گشتند ازين صفت خيلي
هر يکي را به ديگري ميلي
ناگهان رومي غلام باره
صورتي نحس و جامه اي پاره
به يکي زان ميانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهاني انار و سيبش داد
تا به تلبيس خود فريبش داد
برد روزي به گوشه باغش
مي نهاد از عمود خود داغش
خر زه خويش در وعا مي کرد
هر دمي بر اخي دعا مي کرد
باغبان اين بديد و گفت: اي خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بيزارم
که من اين دولت از اخي دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پيش صاحب آوردش
به نيابت چنين بپروردش