حکايت

من شنيدم که صاحب ديذي
داشت ناپاکزاده تلميذي
سالها ديده در سراي سپنج
پر هنر بر سرش مصيبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوي و هم توانا شد
گر چه بسيار مال و جاه بيافت
قرب سلطان و عز شاه بيافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بياد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آيد
بدگهر نا پسند و خام آيد
هر که در سيرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد