حکايت

داشت عيسي خري کبود به رنگ
که نرفتي دو روز يک فرسنگ
من شنيدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد يکشب ز رحمت آن بيخواب
خر خود را دويست بار به آب
هر پيي کش ببرد آب نخورد
چشم عيسي ز رحم خواب نکرد
جمع حواريان چو آن ديدند
روزش از سر آن بپرسيدند
گفت: او را زبان گفتن نيست
گر شود تشنه جاي خفتن نيست
بار من برده، آب اگر نخورد
پيش جبار آب من ببرد
من سير آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگي بندگيست خالق را
شفقت زمره خلايق را
داروي درد خستگان بودن
مومياي شکستگان بودن
زير اين گرد خيمه مينا
از هزاران يکي شود بينا
گر به درمان خويش پردازد
داروي درد خويشتن سازد
سهل گيرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگير فتادگان باشد
پايمرد پيادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بيچارگان کمر بندد
نستاند زيادتي ز کسي
ننهند در وجود بوالهوسي
پيش گيرد ره سبکباري
رخ بپيچد ز مردم آزاري
نيکي داد و داده بشناسد
بدي نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جاي
ننهد در دراز دستي پاي
گر تواني بديدن اين را غور
ورنه بر خود بدان که کردي جور
عقد آن جوهري که ميبندم
جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار يارش از چپ و راست
وين دگرها چو سايه از پي نور
گشته زان سايه نيز بعضي دور
منعمي کندرو کرم نبود
هست ابري کش آب و نم نبود
زين جگر کوچکان همت خرد
بي جگر يک درم نشايد برد
آن کريمي بجز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اينست رفته قاف به قاف
بي جواب و سؤال و منت و لاف