در تناکح و توالد

خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلي ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بي زن و خادمي نگيرد نور
تا اگر بگذرد ازين چندي
هم بماند ز هر دو فرزندي
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بيگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زيستن چنين بودست
شربت مرگ و مردن اين بودست
پس چو ناچار شد که خواهي زن
گرد راني به جوي بي گردن
زن دوشيزه خواه و نيک نژاد
تا ترا بيند و شود بتو شاد
کانکه با شوهري دگر بوده است
پيش او عشوه تو بيهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحيست اين و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوريست
و گرش ايندو نيست دستوريست
چونکه پيوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آيي ز در، سلامش کن
او درآيد، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازي کوش
وقت خلوت به لطف و بازي کوش
صاحب رخت و چيز دار او را
پيش مردم عزيز دار او را
از سخنهاي خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
ميکن ار بيني از خرد نورش
به نصيحت ز بام و در دورش
راه بيگانه در سراي مده
پيرزن را به خانه جاي مده
بيضرورت روا مدار به فال
راه لولي و مطرب و دلادل
دل خويشان او مدار دژم
هر يکي را به قدر ميخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خويشتن دو کيسه مباش
وان چه دارد به سوي خود متراش
زن چو داري، مرو پي زن غير
چون روي در زنت نماند خير
هر چه کاري همان درود توان
در زيان گارگي چه سود توان؟
زن کني، داد زن ببايد داد
دل در افتاد، تن ببايد داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو ديگر به راه در باشد
چار در شهر روز مي خوردن
شب خرابي و جنگ و قي کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگي چون يوز
اين گنه را که عذر داند خواست؟
وين تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدايي چنين به سر نرود
زن ازين خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نيايد به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بي غلامي نيست
بي مي و نقل و کاس و جامي نيست
پيش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در ميان نبود
اين نه عدلست و اين نه داد، اي مرد
خانه خود مده به باد، اي مرد
به ازين کرد بايد انديشه
تا نيايد شغال در بيشه
تو که مردي، نميکني صبري
چه کني بر زنان چنين جبري؟
خواجه چون بي غلام دم نزند
زن پاکيزه نيز کم نزند
بنده خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پيش هم نبرند
کار ايشان اگر ز فتنه بريست
قصه يوسف و زليخا چيست؟
پيش روباه مينهي دنبه
مي خروشي که: «تله مي جنبه »
هر که غيرت نداشت دينش نيست
آن ندارد کسي که اينش نيست
زن کني، خانه بايد و پس کار
بعد از آن بنده و ضياع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگريست
چه شناسد که نحو و منطق چيست؟
ميل کودک به گردگان و مويز
بيش بينم که بر خداي عزيز
چون اسير و عيال مند شوي
به سر و پاي در کمند شوي
طمع از لذت حضور ببر
سوي ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هيزم کشي چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگي نان کشيدنست به رنج
خواجه نامي وليک بنده بسنج
خواجگي راحتست و آزادي
تو به رنج و به بندگي شادي
گر نداني سزاي گردن گول
غل ديوست،يا دو شاخه غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پاي و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگي کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشي
تا شبش تنگ در کنار کشي
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج بايد دو مرده آماده
پسران را قباي روسي کن
دختران را به زر عروسي کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتواني شدن به کلي دور
خواجگي نيست، اين بلاي تنست
با چنين کمزني چه جاي زنست؟
بندگي کن، که خواجه خوانندت
گر اميري کني برانندت