سر آغاز

قل هوالله لامره قد قال
من له الحمد دائما متوال
احد غير واجب باحد
صمد لم يلد و لم يولد
آنکه هست اسم اعظمش مطلق
حي و قيوم نزد زمره حق
آنکه بي نام او نگشت تمام
نامه ذوالجلال و الاکرام
آنکه فوقيتش مکاني نيست
وآنکه کيفيتش نشاني نيست
آنکه بيرون ز جوهر و عرضست
وآنکه فارغ ز صحت و مرضست
آنکه تا بود يار و جفت نداشت
وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت
آنکه زاب سفيد و خاک سياه
صنع او آفتاب سازد و ماه
آنکه مغزست و اين دگرها پوست
وآنکه چون نيک بنگري همه اوست
آنکه او خارج از عبارت ماست
ذات او فارغ از اشارت ماست
نيست انگشت را به حرفش راه
مگر از لا اله الالله
خرد ادراک ذات او نکند
فکر ضبط صفات او نکند
دور و نزديک و آشکار و نهان
کردگار جهانيان و جهان
همه کروبيان عالم غيب
سر فرو برده زين دقيقه به جيب
هر چه کرد و کند به هر دو سرا
کس ندارد مجال چون و چرا
از حديث چه و چگونه و چند
هستيش کرده بر زبانها بند
اي منزه کمالت از کم و کاست
هر چه دور از هدايت تو نه راست
راز پنهان آفرينش تو
نتوان ديد جز ببينش تو
در نهان نهان نهفته رخت
در عيان همچو گل شکفته رخت
خالق هر چه بود و هست تويي
آنکه بگشود وانکه بست تويي
بنبستي دري که نگشودي
هستي امروز و باشي و بودي
از عدم در وجود ميآري
پيش خود در سجود ميآري
ندهي،نعمت تو بيشي هست
بدهي، عادت توپيشي هست
ما چه پوشيم؟ اگر نپاشي تو
چه خوريم؟ ار مدد نباشي تو
نتوانيم گفت و نيست شکي
شکر نعمت ز صد هزار يکي
کس خبردار کنه ذات تو نيست
فکر کس واقف صفات تو نيست
عرش کم در بزرگواري تو
فرش در موکب عماري تو
اي تو بيچون، چگونه دانندت؟
چيستي؟بر چه اسم خوانندت؟
عقل ذات تو را چه نام نهد؟
فکرت اينجا چگونه گام نهد؟
نيستت جاي، در چه جايي تو؟
همه زان تو خود، کرايي تو؟
قدرتت در عدد نمي گنجد
قدر در رسم و حد نميگنجد
رخت از نور خود درآورده
پيش دلها هزار و يک پرده
دل ز بوي تو بوي جان شنود
جان چه گوي؟ ترا همان شنود
رحمتت دايمست و پاينده
لايزال از تو خير زاينده
چونکه ذات تو بيکران باشد
کس چه گويد ترا که آن باشد؟
نه به ذات تو اسم در گنجد
نه به گنجت طلسم در گنجد
بسمو تو چون نپيونديم
سمت و اسم بر تو چون بنديم؟
چون نبيند کسي تمام ترا
چون بداند که چيست نام ترا؟
اسم را نار در زند نورت
چه طلسمي؟ که چشم بد دورت
ذات و اسم تو هر دو ناپيداست
عقل در جستن تو هم شيداست
اوحدي، اين سخن نه بر سازست
او پديدار و ديده ها بازست
سخن عشق کم خريدارست
ورنه معشوق بس پديدارست
نيست، گر نيک بنگري حالي
در جهان ذره اي ازو خالي
در تو و ديدن تو خيري نيست
ورنه در کاينات غيري نيست
بشناسش که او چه باشد و چيست؟
تا بداني که رويت اندر کيست؟
دوست ناديده دست بر چه نهي؟
رقم بود و هست بر چه نهي؟
اندرين ره تو پرده کاري
هم تو باشي، که پرده برداري
گر چه هست اين حکايت اندر پوست
ما نخواهيم جز حکايت دوست