حکايت

کسي فرهاد را گفتا: کزين سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بيستون سر چون توان تافت؟
که شيرين را درين تلخي توان يافت
نظر مي کن بنقش دوستان ژرف
وليکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستي کار تو زرقست
نگويي: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخي ها که مهجوران کشيدند!
ز شيرينان بجز تلخي نديدند
گل بي خار ازين منزل، که بيني
که چيدست؟ اي برادر، تا تو چيني؟
مراد دل به انبازيست اين جا
مپندار اين چنين بازيست اين جا