حکايت

جواني خار کن بر خار مي خفت
کسي گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گير گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاري هر که او پيوند بيند
همان بهتر که: گل ديگر نچيند
به تنهايي مرا خاري تمامست
وصال گل به انبازي حرامست
درين بستان گل رنگين چه جويي؟
که دارد حسن او داغ دو رويي
اگر خاري کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رويان تر دامن چه جويي؟
که بر هرکس بخندد از دو رويي
بتان بي وفا خود را پرستند
دليران اين چنين بتها شکستند