مگر با ما سر ياري نداري؟
که ما را در مشقت ميگذاري؟
چرا در رخ کشيدي پرده ناز؟
مکن، کز پرده بيرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بيرون چو نقش پرده تا چند؟
تو اندر پرده اي با غمگساران
من از بيرون چو نقش پرده داران
نه يکدم دل جدا ميگردد از تو
نه کام دل روا مي گردد از تو
چه ميخواهي از آن آرام رفته؟
به عشق اندر جهانش نام رفته
بهل، تا ساعتي همرازت آيم
که روزي هم به کاري بازت آيم
چه باشد گر دلي خون شد؟ جگر چيست
من از جان هم نميترسم، دگر چيست؟
ز درد محنت و اندوه و خواري
نميترسم، بياور تا: چه داري؟
به تيغ از کار عشقت بر نگردم
و گر بر گردم از عشقت نه مردم
نترسم، گر شوم در عاشقي فاش
و گر باشد بلايي نيز، گو: باش!
غمت، گر بردهد روزي به بادم
چنان دانم که از مادر نزادم
چو شد فاش، اين حکايت را چه پوشم؟
برآرم دست و با مهرت بکوشم
تو خواهي جور کن، خواهي ملامت
که من ترکت نگويم تا قيامت
مرا محروم نگذاري، چو داني
که ياري ثابتم در مهرباني
نگويم: زان دهن قندي بمن بخش
ز زلف خود کمر بندي بمن بخش
به گل چيدن نمي آيم به باغت
بهل، کز دور ميبينم چراغت
نميخواهي که پهلوي تو باشم؟
رها کن، تا سگ کوي تو باشم
پريرويا، منم ديوانه تو
تو شمعي و منم پروانه تو
مرا کردي پريشان و تو جمعي
دلت بر ما نميسوزد چو شمعي
منم بيخواب و آرام و تو ساکن
همي نالم ز هجرانت وليکن