حکايت

شبي پروانه اي با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خويش را گفت
که: پيش از تجربت چون دوست گيري
بنه گردن، که پيش دوست ميري
سخن در دوستداري آزمودست
کزيشان نيز ما را رنج بودست
دل من زان کسي ياري پذيرد
که چون در پاي افتم دست گيرد
درين منزل نبيني دوستداري
که گر کاري فتد آيد به کاري
چنين ها دوستي را خود نشايد
که اندر دوستي يک هفته پايد