وله في شکاية الزمان

دلخسته همي باشم زين ملک بهم رفته
خلقي همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
يک بنده نمي يابم، هنجار وفا ديده
يک خواجه نمي بينم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ريش، اما
چون ديو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ايمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صيد حرم رفته
راهي نه ز پيش و پس، در شهر چنين بي کس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشي چون نيست به کام من
من نيز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهره زرد من در نيل و بقم رفته
چون چرخ بسي گشته من در پي کام دل
وين چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسيد، ارچه اين راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گويي، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسي، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آيند اينها به حديث ما
کي رنگ شفا گيرد جان بالم رفته؟
در سر مکن اين سودا، بسيار، که خواهي ديد
از کاسه سر سودا وز کيسه درم رفته
آن روز شوي واقف، زين حال، که بيني تو
از جان نژند تو اين روح دژم رفته
گرچشم دلي داري، از ماتم دلبندان
بس چشم ببيني تو در گريه و نم رفته
در پرده اين بازي، بنگر که: پياپي شد
زن زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خيل و حشم سلطان، ديدي، پس ازين بنگر
زين مرحله سلطان را بي خيل و حشم رفته
در بيم بلا بودن يک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لايق به کله داري
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدي ارشادي مي بود، کجا گشتي
در هر طرفي از وي صد نامه غم رفته؟
بگذاشت به مسکيني، با آنکه تو مي بيني
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته