شماره ٨٠٢: نيست به دست اميد بخت مرا آن کمند

نيست به دست اميد بخت مرا آن کمند
کافتدش از هيچ رو صيد مرادي به بند
دعوي عياريم رفت به کويش فرود
ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند
بي سر و پا مي دويم تا به کجا سر نهيم
بارگي شاه شد گردن ما در کمند
تنگ ميا زآه من، چشم بدان از تو دور
نيست رخ خوب را چاره ز دود سپند
در ره جولانت چون ديده ما خاک شد
ديده بسي در رهست دور ترک ران سمند
هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا
از دمت آخر دمي چاشنيي ده ز قند
اي که به بازار حسن قيمت خوبان کني
پيش زليخا مگوي «يوسفي آنجا به چند؟»
سوخته از پند خلق سوخته تر مي شود
کاتش عشق است تيز باد وزان است پند
خسرو اگر عاشقي بيم ز کشتن مدار
پيش رخ نيکوان جان نبود ارجمند