شماره ٧٩٩: زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد

زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد
دين قلندر گرفت، خانه يغما نهاد
دل که به تسبيح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پيش چليپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه اي، در خم صهبا نهاد
پايه آن آفتاب هست بغايت بلند
کس نرسيدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به يغما نهاد
ذوق مي لعل گون پير خرد در نيافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشيد، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضاي جان، ديد کباب جگر
پيش سگان درش مزد کف پا نهاد
سيل غمش در رسيد، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکين که عشق
موي کشانش ببرد، باز همان جا نهاد