شماره ٧٨٥: هر که را با تو سر و کاري بود

هر که را با تو سر و کاري بود
جان نباشد در رهش خاري بود
دل که در وي زندگي عشق نيست
دل نشايد گفت، مرداري بود
خفتگان از زندگي آگه نيند
زنده بودن کار بيداري بود
عاشقي نبود تقاضاي وصال
بهر نفس خويش پيکاري بود
از شراب ما، اگر يابد خبر
محتسب شاگرد خماري بود
پيش خويشم کش که باري از رخت
کشته اي را روز بازاري بود
بر بساط ناز شب غافل مخسپ
بو که پيش در گرفتاري بود
گويمت خواهي چو خسرو بنده اي
قسمتم از تو همين، آري، بود