شماره ٧٨٣: بزم ما را يک دو خواب آلوده اند

بزم ما را يک دو خواب آلوده اند
مست و خوش، گويي شراب آلوده اند
سايه پروردند وز خط سياه
سايه را بر آفتاب آلوده اند
جامه بر اندام شان گويي ز لطف
برگ گل را از گلاب آلوده اند
مي ميان شيشه صافي نگر
آتشي گويي به آب آلوده اند
مي نبيند سوي ما ساقي، ازانک
چشمهايش مست و خواب آلوده اند
آب شو، اي چشمه خون، کز شراب
دست آن مست خراب آلوده اند
يارب آن سرخي لبش را از مي است
يا خودش از خون ناب آلوده اند
بس به اشک آلوده شخصم، گوئيا
سيخي از آب کباب آلوده اند
هست خسرو را سؤالي زان دهن
کز پيش راه جواب آلوده اند