شماره ٧٧٢: يار باز آمد و بوي گل و ريحان آورد

يار باز آمد و بوي گل و ريحان آورد
خنده باغ مرا گريه هجران آورد
باز گلهاي نو از درد کهن يادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پيکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سينه من مي گذرد
در چمن بوي کباب از پي مستان آورد
بوي آن گمشده خويش نمي يابم هيچ
زان چه سودم که صبا بوي گلستان آورد
به چه کار آيد بي سرو خودم، گر چه بهار
سوي هر باغ بسي سرو خرامان آورد
نتوان زيست به جان دگران، گر چه صبا
جاي خاشاک ز کوي تو همه جان آورد
باد يارب چو رقيب تو پريشان همه وقت
که ترا بر سر دلهاي پريشان آورد
با چنان روزني، ار بر دل خسرو صد تير
بتوان خوردن و بر روي تو نتوان آورد