شماره ٧٦٨: آن عزيزان که همه شب به دل من گردند

آن عزيزان که همه شب به دل من گردند
فرخ آن روز که بر ديده روشن گردند
من چو مرغان قفس خوي به زندان کردم
وقت شان خوش که به گرد گل و گلشن کردند
آن کسان کز پي آن روي بدم مي گويند
پرده برگير که ديوانه تر از من گردند
جلوه کن روي چو خورشيد که تا اهل نظر
بي سر و پا همه چون ذره روزن گردند
زاهدان در هوس زلف چو زنار تواند
چه غمت دارد، بگذار برهمن گردند
منم و دوستيت، هم به حق دوستيت
همه خلقم اگر از بهر تو دشمن گردند
آن که کارند همه تخم ملامت، يارب
ز آه من جمله چو من سوخته خرمن گردند
زخم پيکان جگر دوز چه دانند آنان؟
که نه از خار کسي سوخته دامن گردند
آمدي باز تو در دل، پس از اين خسرو را
عقل و جان پيش کجا گرد سر و تن گردند؟