شماره ٧٦٧: چشم مست تو که دي بر من بيتاب افتاد

چشم مست تو که دي بر من بيتاب افتاد
تو نيفگندي، از آلودگي خواب افتاد
غمزه تيز به پيرامن چشمش گويي
تيغ خون است که در مهچه قصاب افتاد
مشتبه مي شود قبله ز رويت، چه کنم؟
که ز ابروي تو چشمم به دو محراب افتاد
دل به درياي جمال تو به بازي مي گشت
عاقبت سوي زنخ رفت و به گرداب افتاد
کار من از پي زلف تو پس آمد، چه کنم؟
مثلم قصه شاگرد رسن تاب افتاد
زلف تو مي نگذارد که ببينم رويت
يارب اين شب ز کجا بر سر مهتاب افتاد؟
آب خسرو همه بر روي زمين ريخته شد
از چو تو يار که گردنده به دولاب افتاد