شماره ٧٦٦: دوش آتش زدي و گريه مرا ياري داد

دوش آتش زدي و گريه مرا ياري داد
ناله من همه کو را شغب و زاري داد
چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند
خاک کويت که مرا سرمه بيداري داد
مست بگذشتي و شد بيخوديم رهزن عشق
تا که همراه شد و بخت کرا ياري داد
همه شب خلق در آسايش و من در فرياد
روز بد بين که دلم را چه گرفتاري داد؟
يارب، از خون منش هيچ نگيري دامن
گر چه در کشتن من داد جفا کاري داد
عقل کو بر سر من کار نمايي کردي
کارم افتاد، چو بر جان خط بيزاري داد
همه در بار تو بستند دل و خسرو بين
داد عقل و دل و دين، نيز به سر باري داد