شماره ٧٥٤: هر کسي سبزه و صحرا و گلستان خواهد

هر کسي سبزه و صحرا و گلستان خواهد
دل بيچاره ترا چون دل من آن خواهد
نيک تنگ آمدم از خود، ز پي کشتن من
خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد
خوانديم از پي قربان چو به مهماني وصل
آمدم اينک، اگر وصل تو قربان خواهد
چشم تو کشت مرا، غم ديت از دل طلبيد
تيغ هندو کشد و تيغ مسلمان خواهد
در غم زلف تو دل مي دهم و مي ترسم
که نبايد که مرا دل دهد و جان خواهد
رنجه شد دوش خيال تو به پرسيدن من
چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد
خواستم شب ز تو يک بوسه به جاني بخرم
شرمم آمد که چنين تحفه کس ارزان خواهد
حال خسرو ز غمت گشت پريشان، آري
عشق خوبان همه گر حال پريشان خواهد