شماره ٧٤٧: هر کرا داعيه درد طلب پيدا شد

هر کرا داعيه درد طلب پيدا شد
عاقلان جمله بر آنند که او شيدا شد
آتش عشق ز هر سينه که زد شعله مهر
گر همه صبح مبين است که او رسوا شد
پيش رفتار تو، اي آب روان از تو خجل
گر نشد سرو چرا ساکن و پا بر جا شد؟
چشم نرگس به گل روي تو مي بينم باز
همچو يعقوب که از بوي پسر بينا شد
از خطا بود که در چين سر زلف تو باد
رفت و زنجير کش سلسله سودا شد
ساقيا، باده مپيماي که بدنامي ما
بر سر کوي تو افسانه کشورها شد
دل خسرو به کجا رفت که از تنگي عشق؟
همچو نقش دهنت کم زد و ناپيدا شد