شماره ٧٤٦: هر کسي روز وداع از پي محمل مي شد

هر کسي روز وداع از پي محمل مي شد
تو مپندار که آن دلبرم از دل مي شد
هيچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پيش از همه سيلاب به منزل مي شد
گفتم، از محمل آن جان جهان برگردم
پايم از خون دل سوخته در گل مي شد
ساربان خيمه به صحرا زد و اينم عجب است
که قيامت نشد آن روز که محمل مي شد
راستي هر که در آن شکل و شمايل مي ديد
هم چو من فتنه در آن شکل و شمايل مي شد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل ديوانه نديديم که عاقل مي شد
بگذر از خويش که بي طبع مسالک، خسرو
هيچ سالک نشنيديم که واصل مي شد