شماره ٧٣٧: عمر نو گشت مرا باز که جان باز آمد

عمر نو گشت مرا باز که جان باز آمد
وز پس عمري آن جان جهان باز آمد
ره ده، اي ديده و خار مژه را يک سو کن
که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد
جان من چشم از آنگه که به روي تو فتاد
جز تو در غير توان ديد؟ از آن باز آمد
باز نامد دل من، گر چه به کويت صدبار
شادمان رفت و به فرياد و فغان باز آمد
هر کسم گويم باز آي ازان تا برهي
گر دل اين است که دارم نتوان باز آمد
بنده خسرو که ز تو ديده بپوشيد و برفت
چون ميسر نشدش، ناله کنان باز آمد