شماره ٧٣١: سبزه ها مي دمد و آب روان مي آيد

سبزه ها مي دمد و آب روان مي آيد
ابر چون ديده من گريه کنان مي آيد
از پس گشتن صحرا و لب جوي و چمن
هوسي در دل هر پير و جوان مي آيد
سر و بالاي من از من شده، زانم ناخوش
که به گلزار بسي سرو روان مي آيد
جان کشم پيش و جهان هم، اگرم دست دهد
اندر آن راه که آن جان جهان مي ايد
نه همانا که من امشب بکشم تا به سحر
کاي صبا، از تو مرا بوي فلان مي آيد
اينکه آن شوخ همي آيد و خلقي بيهوش
مرده را مژده رسانيد که جان مي آيد
منه، اي باد، فزون بار غبارش زين بيش
که گرانبار دل و جان کسان مي آيد
کوه غم دارم و يک لحظه برون مي ريزم
بر دل نازکش آن نيز گران مي آيد
خسروا، دست به فتراک اميد که زدي؟
تو سني دان که نه در ضبط عنان مي آيد