شماره ٧٢٨: تو که روزت به نشاط دل و جان مي گذرد

تو که روزت به نشاط دل و جان مي گذرد
شب، چه داني، که مرا بي تو چسان مي گذرد؟
آب خوش مي خورد اين خلق ز سيل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان مي گذرد
قامتت راست چو تير است و عجايب تيري
که ز من دور و مرا در دل و جان مي گذرد
ناوک چشم توام مي کشد و غيرت هم
که چرا در دل و جان دگران مي گذرد؟
باش از من شنو، اي جان، غم دل چند خوري
جان، دل اين است که ما را به زبان مي گذرد
دل گم کرده همي جويد خلقي در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان مي گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان مي گذرد