شماره ٧٢١: گر سر زلف تو از باد پريشان نشود

گر سر زلف تو از باد پريشان نشود
خلق بيچاره چنين بيدل و حيران نشود
وه ازان روي مرا جان به لب آمد،يارب
که گرفتار به دل هيچ مسلمانان نشود
اي مسلمانان، آن موي ببنديد آخر
چه کند، اين دل مسکين که پريشان نشود؟
من گناه دل ديوانه خود مي دانم
عشقبازست و همه عمر به سامان نشود
يارب، از رنج دل ماش نگيري، هر چند
که جفاها کند و هيچ پشيمان نشود
مردمان در من و بيهوشي من حيرانند
من در آن کس که ترا بيند و حيران نشود
هم به حق نمک خود که نگهدار دلم
گر چه کس بر جگر سوخته مهمان نشود
اندرين قحط وفا گر چه که طوفان آرم
هرگز اين نرخ در ايام تو ارزان نشود
لذت عشق ندانند اسيران مراد
که مگس قند بجويد، به نمکدان نشود
خسرو آهوي رميده ست ز خوبان که برو
گر دل شير نهي، بيش پريشان نشود