شماره ٧١٧: آنکه هر شب به دلم آيد و جايي بکند

آنکه هر شب به دلم آيد و جايي بکند
چه شود روزي، اگر ياد گدايي بکند
شهر شوريده و او رو ننمايد، چه نکوست؟
من ازان روز بترسم که بلايي بکند
مست و شمشير کشان بر سرم آيد هر روز
يارب، اندر دلش افگن که خطايي بکند
مرو، اي دوست که آهم اثري خواهد کرد
گرت اينجا نکند، آخر جايي بکند
دوش نظاره کنت ديد و نخفت از شادي
صبر کن تا غم هجرانش سزايي بکند
بخت ما گرنه چو ما سوخته باشد آخر
کار پيچيده ما را سر و پايي بکند
با چنين جور و جفايي که تو داري پس ازين
نه همانا که مرا عمر وفايي بکند
پر غبار آيد از کوي تو خسرو هر روز
در دود گريه و در حال صفايي بکند